هر سال برای مدرسه ی ما در ماه مبارک رمضان مواد غذایی می آورد تا به نیازمندان اهدا کنیم این بار هم این کار را کرد اما بر خلاف همیشه مقدار زیادی پول هم همراه آن به ما داد و اینکه این پول باید به دست یک سید نیازمند برسد .
خوب معلوم بود مسئولیت ما دوبرابر شده بود
اول اینکه سید باشد و دوم نیازمندی او .
با دوست و همکارم اندیشه کردیم و از روی لیستی که داشتیم یکی از بچه ها را انتخاب نمودیم .
اما خوب لازم بود که بررسی شود . نمی شد این پولی که برایمان مسئولیت شرعی داشت را همینطوری به یک نفر بسپاریم .
پس !!!
چادر چاقچور کردیم و کفشهامونو به پا کردیم و بسم ا.. گفتیم .
القصه ...
زنگ مدرسه ختم کار را اعلام کرد و ما ظهر دختر منتخب خودمان را صدا زدیم و گفتیم :
- زهراجان ما می خواهیم با تو به خانه تان بیاییم .
او تعجب کرد و کمی هم ترسید .دلداریش دادیم و گفتیم نگران نباش می خواهیم بیاییم مهمانی و با خانواده ی شما از نزدیک آشنا شویم .
در بین راه از او سوال کردیم خانه تان کجاست و چه قدر راه مانده است ؟
او با دستان کوچک خود اشاره به سمتی کرد و گفت:
- نزدیک است خانم...
اما نشون به این نشون که فریب نیم ساعت پیاده روی ما طول کشید و از این کوچه به آن کوچه رفتیم . خدا می داند که ما به چه جاهایی پا گذاشتیم . خانه ای در قعر کوچه هایی تنگ و پیچ در پیچ و ...
بالاخره رسیدید م. !
کنار در منظر ماندیم .
و زهرا با اشتیاق از اینکه خانم معلمها به منزل آنها آمده اند به سرعت خودش را به داخل حیاط انداخت تا به مادرش خبر دهد
مادر زهرا با دستپاچگی به سراغمان آمد و همانطور که آستینهایش را پایین می کشید (چون در حال شستن لباس در تشت بود ) به ما خوش آمد گفت و ما را به ورود دعوت کرد .
خوب معلومه که ما هم با کمال میل پذیرفتیم چون هدفمان این بود که بدانیم آنها در چه موقغیتی قرار دارند .
حیاط کوچکی داشتند شاید حدود 10 تا 15 متر بیشتر نمی شد و تشت لباس مادر در کنار شیرآب قرار داشت و هوا ی سرد مانع از کار روزانه ی مادر نشده بود پبه خاطر برودت هوا با عجله وارد خانه شدیم .
اما چه خانه ای !!!!!
تمام خانه تشکیل می شد از یک اتاق و دیگر هیچ ؛ اری دیگر هیچ
آن خانواده ی 6 نفره فقط یک اتاق داشتند که هم آشپزخانه بود و هم پذیرایی و هم اتاق خواب و همه و همه و همه
وسط اتاق سفره ای پهن بود که مادر سعی کرد قبل از ورود ما روی آن را بپوشاند . اما ما متوجه ی این حرکت شدیم و حس کنجکاوی من باز گل کرد تا ببینم در زیر این سفره چیست که نمی خواست ما آن را ببینیم .
منظر فرصت بودم و خوب خوشبختانه مادر یادش آمد شیر آب باز است و از اتاق خارج شد .به محض خروج مادر از اتاق لای سفره را باز کردم که آه از نهادم بر آمد .
ظرف ربی در وسط سفره خودنمایی می کرد که قاشقی در کنار آن بود و متوجه شدم که نهار آنها در آن روز نان و رب می باشد .
سفره را دوباره تا دادم و گوشه ای نشستم .
زیر انداز اتاق تکه ا ی موکت بود و دیگرهمین !!
و در گوشه ای از آن رختخواب ها را روی هم گذاشته بودند .
یک عدد گاز پلو پزیکوچک در گوشه ی اتاق خودنمایی می کرد و روی آن یک کتری در حال جوشیدن بود .
مادر زهرا آمد و در کنار ما نشست . به او که معلوم بود خستگی روزگار در صورت او نقشهایی پر درد را نشانده بود نگاهی کردم و پرسیدم :
ببقیه ی بچه ها کجا هستند ؟
گفت : نیم ساعت پیش رفتند مدرسه آنها شیفت ظهر بودند
گفتم : و لابد سفره ی غذا برای همین پهن بوده ؟ سری به علامت تایید تکان دادو گفت :
باید ببخشید که اتاق به هم ریخته است .
گفتم هوا سرد است اما بخاری کجاست ؟ لبخندی خسته زد و گفت :
بخاری و گازخوراک پزی ما همین یک عدد گاز پلو پز کوچک است که در گوشه ی اتاق قرار دارد .
پرسیدم نمی ترسید گاز آن موجب خفگی بچه ها بشود ؟ گفت چاره ای نداریم چون پولی برای خرید بخاذی و گاز نداریم .
گفتم تلویزیون چی؟ بچه ها چی تماشا می کنند ؟
لحظه ای نگاهم کرد طوری که خودم شرمنده سرم را پایین انداختم
. صدای آهش که از سینه اش با نفسی عمیق خارج شد خنجری بر قلبم شد ؛ ودر حالیکه سعی داشت جلوی بغض خود را بگیرد گفت :
بچه ها اگر بخواهند تلویزیون نگاه کنند به خانه ی همسایه ها می روند .
گفتم خرج خانه را چه طوری تامین می کنید ؟
گفت با کارگری در خانه ی مردم ، آن هم یک روز هست و دو روز نیست
گفتم شوهرت کی از زندان آزاد می شود ؟ اشک در چشمانش نقش بست و آرام آرام بر روی گونه هایش غلتید
گفت نمی دانم ؛ بدهی دارد تا شاکیان رضایت ندهند او را آزاد نمی کنند
نگاهی به اطراف انداختم و از خودم خجالت کشیدم که چنین دانش آمورانی در مدرسه ی ما باشند و ما.....
خدایا و خدایا !!!
چگونه می توان این لقمه نان را به راحتی از گلو فزو داد وقتی که می دانیم در گوشه هایی از شهرمان هستند کسانی که از داشتن حداقل امکانات محرومند.
و در حالیکه سعی میکردم بغض گلویم را به زحمت نوش جان کنم و حفظ حرمت نمایم ...
بسته ی اهدایی پول را در دستان آن زن تنها و رنجور گذاشتیم که می دانستیم حکم تخلیه این اتاق را به خاطر عدم پرداخت اجاره بها چند روزی است که به او ابلاغ کرده اند
در راه برگشت اشکهایم را آهسته پاک می کردم
و سعی داشتم تا همکازم این اشک گناه را نبیند و نداند که نادمم؛
نادمم ؛ از اینکه:
از خود انسانیم دور شدم و در تعلقات مادی زندگی غرق گشته ام آنقدر که چشمان وجودم زندگی ها را می بیند ؛ نه ؛ زنده ها را
.
موضوع مطلب :